سه‌شنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۸ ساعت ۱۰:۵۰
« عجیب امشب همه اش به فکر او بودم داشتم برایش می نوشتم که چقدر دلتنگم و دوست دارم یک بار دیگر او را ببینم امشب سر نماز از خدا خواستم که حاجتم را بدهد وبتوانم به این ملت و مملکت خدمت کنم ،جهاد در راه خدا و اسلام و نهایتا شهادت ...» آنچه خواندید گزیده ای از خاطرات همرزم شهید " سید علی موسوی " است که نوید شاهد شما را به خواندن بخشی از این خاطرات دعوت می کند.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهیدسید علی موسوی دهم تير 1340درروستاي رود زرد از توابع شهرستان رامهرم زچشم به جهان گشود. پدرش سيد عليداد ،كشاورز بود و مادرش شهربانو نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند وديپلم گرفت. ازسوي هلال احمر درجبهه حضور يافت. هجدهم بهمن 1363 ،باسمت امدادگردربمباران هوايي آبادان براثراصابت تركش به شهادت رسيد. پيكروي رادر شهرستان هفت تپه به خاک سپردند.

آنچه می خوانید خاطراتی به نقل از همرزم شهید " سید علی موسوی " استکه تقدیم حضورتان می شود:

لحظه شهادت

در جبهه همه با هم دوست و مهربان بودند انگار همه همدیگر را از زمانهای دور می شناختند ،یک دورهمی هایی بود که مانند آن را هیچ کجا نمی توانستی پیدا کنی ، سید علی همیشه نمازش را به جماعت و اول وقت می خواند چون بعضی شبها به سربازهای مجروح باید سرکشی می کرد نماز شبش را هم بجا می آورد ،روحیه شاد و انقلابی که بدور از مسخره کردن دیگران در وجود او بود باعث می شد در دل تک تک بسیجی ها جا باز کند.

همیشه شجاع بود و در تلاش برای نجات دادن جان بچه ها از هیچ تلاش و کوششی مضایغه نمی کرد پسری با ایمان و مومن بود. عجیب درکنارش آرام می شدیم. در زمان حملات هوایی که بچه ها زخمی می شدند تنها با ذکر خدا و ائمه شجاعت خود را نشان می داد و پس از آن انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است به پانسمان و تیمار سربازان می پرداخت.

یک روز پس از نماز دفتر و مدادی در دست داشت و به گوشه ای از پادگان رفت و شروع به نوشتن کرد ،چهره اش آرام بود نمیتوانستم از صورتش متوجه حال درونش بشوم انگار در آنجا حضورنداشت ،به سمتش رفتم و درکنارش نشستم متوجه اطرافش نبود در خیال خود غرق شده بود دستم را روی شانه اش گذاشتم و با لبخندی پرسیدم به کجا سیرمی کنی

 انگار تازه متوجه شد من کنارشم گفت:« هیچ همینجا...»

اما من اصرار کردم و بالاخره زبان باز کرد و گفت:« هفته پیش یکی از دوستان هم محله ای و رفقای بسیار خوبم را از دست دادم همیشه او به من می گفت که من بوی شهادت می دهم ولی او شهید شد اما من...»

چند لحظه سکوت کرد سرش را به پایین انداخت و ادامه داد:« عجیب امشب همه اش به فکر او بودم داشتم برایش می نوشتم که چقدر دلتنگم و دوست دارم یک بار دیگر او را ببینم  امشب سر نماز از خدا خواستم که حاجتم را بدهد وبتوانم به این ملت و مملکت خدمت کنم ،جهاد در راه خدا و اسلام و نهایتا شهادت ...»

هنوز صحبت هایش به پایان نرسیده بود که ناگهان بمباران هوایی شروع شد و به چشم بر هم زدن تمام منطقه زیر دود و صدای گلوله مخفی شد و پس از مدتی دیدم که سید علی  نیز به شهادت رسیده چقدر ایمان و اعتقاد ،چقدر شجاعت و دلیری ،انگار نه انگار که وجود داشت و انگار نه انگار زندگی در جریان بود او به سوی دوستان شهیدش شتافت 
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده